واله



پاییز فصل آخر سال است| نویسنده: نسیم مرعشی

 جمعه ۱۷بهمن ماه ۱۳۹۹ | در مسیر برگشت از مشهد به تهران

 

قبل‌تر رمان بیشتر میخواندم. ارتباط خاصی با رمان خارجی ندارم، رمان های ایرانی ملموس تر‌اند. رنج‌های آدم‌ها و جنس زیستن‌شان هرچقدر هم متفاوت باشند، یک وجه شباهتی با زیستن توی نوعی دارند. قلم مرعشی. فکر میکنم نویسنده‌ای‌ست که دوستش دارم. نمیدانم تعریف رمان زرد از این رمان بیرون می آید یا نه، ولی ارتباط معنایی دیالوگ هایش را با مونولوگ هایم بسیار پسندیدم. جنس نوشتن اش شبیه به فیلمنامه است. از لحاظ رفت و برگشت های مرتبط! یعنی رفت و برگشت اش شبیه رمان های عباس معروفی نیست که یکدفعه گم شوی و نفهمی چه شد. مرتبط با اکنونی ست که دارد تصویر میشود.

داستان حول سه دوست میچرخد که همکلاسی دانشگاه بودند. هر کدامشان قصه ای دارند سرشار از رنج ولی رنج های منحصر به فرد و حتی متضاد با یکدیگر. دختری که عاشق است ولی اجبارا فارغ میشود و و دختری که عاشق نیست و مجبور است به وصال تن دهد. دختر سوم دختری ست که برای رسیدن به هدف اش یک حصار دور خودش درست کرده تا نه عاشق شود و نه عاشقش شوند و تمام فکر و ذکرش مهاجرت است. هر کدامشان حرف هایی برای گفتن دارند که با تک تک جملاتشان میشود دنیا را یک لحظه نگه داشت. کجای داستان برای من جذاب بود؟ اینکه قصه ای روایت نمیشد. یعنی شما از جمله ی اول میدانستید لیلا طلاق گرفته. و یا شبانه برادری عقب افتاده دارد. و یا روجا میخواهد مهاجرت کند. در اصل کسی از خانه ی اول دست تو را نمیکشاند تا خانه ی آخر ببرد تا تو تازه در جریان قصه قرار بگیری. اینطور رمان ها برای آن هایی که مقدار زیادی خسته اند و حوصله ی جریان» وقوع یک رخداد را ندارند خیلی کپسولی و خوب است. کل دویست صفحه ی کتاب ماجرای دست و پا زدن آدم ها با دردهایشان است. آخرش هم نه کسی به کسی میرسد و نه اتفاق خارق العاده ی مثبتی می افتد. فقط تو در خلال این صفحات دست و پا زدن و جنگیدن هایی خوانده ای که در نهایت نه شکستی داشته و نه پیروزی. چه بسا درد وغم ها بیشتر هم شده و هیچ چیز هم درست نشده. با این حال لیلا از روی مبل قرمز اش  بعد از هشت ماه بلند شده و دفتر رومه اش سری زده و دوباره میخواهد رومه نگار شود. یا مثلا شبانه سعی خودش را کرده که عاشق شود و ماهان را ببرد کلاس نقاشی تا به همه ثابت کند بچه عقب افتاده میتواند نقاش شود. روجا برگه ی پذیرش را میگیرد و آماده ی سفر میشود. آخر کتاب، دفتر رومه ی لیلا توقیف میشود، شبانه نمیتواند با عشق نداشته اش کنار بیاید، روجا انگیزه نامه اش برای دانشگاه مدنظراش پذیرفته نمیشود.

همه چیز بدتر شده. با این حال آخر داستان با یک مهمانی تمام میشود. مهمانی که آدم هایش یکی از دیگری حالشان بدتر است. با این حال به روی خودشان نمی آورند و ژامبون و قارچشان را میخوردند و شب هم برمیگردند خانه شان.

 

حسی که داستان به شما منتقل میکند همان حکایت همه مان هم دردیم،فقط دردهایمان فرق میکند.» است. گاهی همین هم درد بودن، همین کنار آدم های پردرد بودن آرام کننده است. به اندازه همان مهمانی گس و تلخ اما مسکن است. بعد از تمام شدن رمان پیش خودم فکر کردم که من هم کنار آدم های دردمند آرام ترم؟ راست اش را بخواهی، این روزها امکان ندارد کسی بگوید من بی دردم. از بین اطرافیانم، آدم هایی که روی روزهای خوششان پارچه ی خاکستری زده اند و رنگ درد به زندگی شان میزنند بی آنکه با رنج و درد مواجهه ای داشته باشند، کم نیستند. آدم هایی که کوه بغض میسازند از کاه های تجربه. کنار این آدم ها بودن، و دیدن غرهایشان که بیشتر از شکم سیری ست عذابم میدهد. عذاب میدهد چون نمیتوانم انتقال معنای درستی برایشان داشته باشم. مثلا نمیتوانم بگویم بچسب به زندگی ات! به خدا ارزش ندارد! به خدا این که میگویی ارزش اشک هم ندارد چه برسد به افسردگی. به خدا بودن ارزشمند تر از نبودن است. به خدانهایت تلاش ام این است یک قسم بچسبانم به جملاتم ، بلکم بفهمد که وضعیت اش حتی نمیتوانم بگویم از نود درصد انسان ها بهتر که اصلا خوب است. عالی ست. حسرت برانگیز است! گاهی که میان این جملات خودم غرق میشوم، مطمئن تر میشوم یک نفر دیگر در مواجهه با من نوعی همین را میگوید. یک نفر دیگر در مواجهه با آن فردی که به من میگوید، دوباره همین را تکرار میکند. یک نفر دیگر و این چرخه میرسد بهبه چه کسی؟ و به راستی کدام رنج عظیم تر است؟ نمیدانم. این چرخه شاید بی انتهاست. شاید اصلا چرخه نیست. یعنی رابطه ی طولی ندارد. کاملا عرضی ست. در عرض یکدیگر معنا میشوند. اول دبیرستان معلممان میگفت دردهای انسان ها مثل  اعداد کسری است. یعنی تو عدد یک رنج را باید بگذاری روی مخرج شرایط و ظرفیت آن فرد. با احتساب این فرمول هیچ انسانی بی درد و رنج نیست فقط مخرج اش با دیگری متفاوت است.شاید درست میگویند، همه مان همدردیم، فقط مخرج هایمان متفاوت است.»

 

 

این رمان را از طاقچه خواندم. دوستش داشتم. قلم روان اما توصیف گرش که ذهن را خسته نمیکند، خوشایند بود. 


این پیرمرده دوباره اومد. دروغ چرا، حرفای جالبی میزنه. دیروز میگفت ادم رفتنی میره. چه دیوونه بودی چه نبودی، چه مثل میردامادیه ماشین داشتی چه نداشتی میرفت. دنبال بهونه بوده. بعدم گفت ادم نرفتنی نمیره. میگفت سه بار کارش برشکست شده توی این شصت سال سنش. میگفت به خاطر مشکلی که داشته، بچه و نوه و نتیجه و این حرفا نداره. البته بهش گفتم باس میرفتی یه بچه میگرفتی، مثل این سیای ما! خیرت به کسی میرسید پیری. اخمش رفت تو هم گفت فکرشو کرده بودیم، خونه نداشتیم به اسم خودمون نشد. گفتم پیری! با این شرایط تو من بودم نه تنها میرفتم بلکم یه بلاییم سرت میاوردما. خیلی لوسه. همه نویسنده‌ها لوسن. شما خوبی؟ خوش میگذره؟ یه ضبط صوت داره میاره حرفای مارو ضبط میکنه. دفه پیش ازش پرسیدم این صدای مارو رادیو پخش نمیکنن؟ مردک بهم خندید. راستی این پرستار جدیده بود؟ دو سه بار سرش داد زدم پاشد رفت. رفت بند پنج. حال و حوصله ادم جدیدو نداشتم. گفتم همین یوسف اقا بیاد سرممو بزنه. عرضم به حضورت که شمع‌دونی‌های اتاق بغلی زدن بالا. اویزون طاقچه شدن. بودی میومدی آب میدادیشون. بودیاخ بودی! بودی؟ نبودی. کی بودی؟ ادای بودن درمیاوردی. ببین ادا دراوردن تو مرام ما نبود. به قول این پیریه، ادم رفتنی باس بره. تو هم همون اول رفتنی بودی. خودت میگفتی. حالا واس ادما حال مامان مهینو بهونه کردی،درست،مام گفتیم باشه همین. ولی واس ما دیگ سیا بازی درنیار. اخ گفتم سیا! پسره همه زندگیمونو کرده تو این ماسماسک پیریه. ابرومونو برده. ابروی منو که نه، ابروی خودشو. من که گشتم گشتم اخرین مرحله ی ابرو رو پیدا کردم، فتحش کردم! شدم مجنون این اتاق. ولی این پسر حیف بود. باس بزرگ میشد آقا میشد آقایی میکرد میرفت تو یکی از این شرکتای میرداماد. اها راستی میرداماد پر از شرکته‌. حالا نمیدونم شما مطلعی یا نه. اره دخترجون، ادم رفتنی باس بره. هرچی بیشتر بمونه میشه مثل این ترشی‌های گندیده‌ی مامان مهین. خمار بود نمیفهمید چند سال گذاشتتشون رو بالکن. یهو دیدیم سیا شد هم قد محمداقا، از این شیشه ها هم کپک زد بیرون. اره ادم رفتنی باس بره، نره بو میگیره بالکنو. مثل بوی سیر و سرکه که هنوز تو خونه میپیچه. مثل این رخت عزا که هنوز تو دل منه. اما ادم رفتنی که باس بره، چرا میاد؟ اینو نپرسیدم از این پیریه. این دفعه بیاد میپرسم ازش. البته اگر بیاد! دفعه پیش انقدر زنشو مسخره کردم گذاشت رفت. بابا دیوانه بوده! زنه کلی خاطرخوا داشته، نشسته پای چار کلوم این مردک‌. گفتم شصت سالشو حروم کرد. اخه همه که مثل شما عاقل نیستن! خلاصه قهر کرد رفت. اصلا نمیدونم چطوری پامیشه میاد اینور شهر. چه جونی دارن این نویسنده‌ها! راستی راستی زندگیمو چاپ کنن کسی میخره؟ مگه دیوونن بخرن؟
والا بخدا.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش لوازم تراکتور کتاب تست حقوق تجارت دکتر قربانی سالم زیبا پارازیت دانلود گیفت مکس فروشگاه تخصصی فروش گیفت کارت قانونی | پلی استیشن | استیم | ایتیونز گروه طراحان وب ایجکس2014 حفاظت زیستگاهها و حیات وحش ایران سایت معتبر سرمایه گذاری ایرانی - IranCoinMine خلاصه کتاب اندیشه اسلامی ۲ غفارزاده بازی کده مجله تخصصی مهندسی برق